محل تبلیغات شما
بسمه تعالی:
مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود ، و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گلفروشی خارج شد دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه می  کرد ، مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید :چرا گریه می کنی ؟
دختر در حالی که گریه می کرد گفت: "میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم که فقط ۷۵سنت دارم در حالی که گل رز ۲دلار می شود"مرد لبخندی زد و گفت : با من بیا من برای تو یک شاخه گل رزقشنگ می خرم .
وقتی از گلفروشی خارج شدند، مرد به دختر  گفت : مادرت کجاست؟ می خواهم تو را به آنجا برسانم؟ 
دختر دست مرد را گرفت و گفت:" آنجا" به قبرستان آنطرف خیابان اشاره کرد. مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را روی قبر گذاشت.
مرد دلش طاقت نیاورد به گلفروشی برگشت گفت:آن را پست نکن ، دسته گل را گرفت و ۲۰۰ مایل رانندگی کرد تا خودش را به مادرش رساند  گل را تقدیم مادر کرد و دست مادر را بوسید

 


می نویسـم از دلتنگی هایم.

در سـوگ فـرزند خـود.

ای داد از بی کسی مادر.

گل ,مرد ,گلفروشی ,دسته ,یک ,، ,گل را ,را به ,را گرفت ,برای مادرم ,به قبرستان

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

permimatde آیس پیلا ovspyderma هشت و هشت علیرضایی Luis's receptions Dαяκ ωøяłđ Jack's blog ♣♣♣ شـوار بـی شفــق ♣♣♣ Lenore's blog